در قرآن، اسم بعضی پیامبران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است... صلحا عاشق حضرت باری هستند... اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است...
عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما... خدا عاشقی است که حتی دوست ندارد، اسم معشوقش را کسی بداند... به او می گوید، رجل! همین... مرد!... همین... می فرماید و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی، جای دیگری می فرماید و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی،یعنی این دو تا رجل با هم فرق می کنند...هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان،می آیند... اما اسمشان را حضرت حق نمی آورد...یکی می آید موسی نبی را نجات می دهد...قوم بنی اسرائیل را در اصل نجات می دهد...دیگری هم قومی را از عذاب نجات می دهد...اسمش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمی دانیم... رجل است... معشوق حضرت حق است... اسم معشوق را که جار نمی زنند... حضرت حق،عاشق کسی اگر شد، پنهانش می کند...
کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم ... طوبا للغرباء!
قیدار،رضاامیرخانی
تا جایی که یادمه، آرزوی بزرگ نشدن از وقتی که بند و بساط کودکی به طور کامل جمع شد همیشه با من بود.
اول: یکی از دلایلی که با بزرگ شدن مشکل داشتم این بود که نمیتونستم تصور کنم چطور در آینده خواهم تونست اون همه شمع روی کیک تولد رو فوت کنم. یکی از دلایلی که معظم له همیشه در نظرم همه کار رو بلد بود بکنه این بود که با وجود اختلاف سنیمون، همیشه میتونست شمعهای روی کیک تولدش رو یه جا فوت کنه. بعدها به خودم بیشتر حق دادم که بزرگ شدن ترسناک باشه؛ چون یه فیلم از تولد هفت سالگیم دیدم، بعد از اینکه کلییییی خودمو آماده کرده بودم تا شمعا رو فوت کنم، نهایت فقط یه شمع خاموش شد:)))) خدا خیرشون بده که از این شمعای شکل عددا رو ساختن تا به روایت تاریخ کمتر رسوا بشیم.
دوم: بچهها توی بچگی واقعا دوست دارن که بزرگ بشن. مثلا اینکه الان سه سالشون باشه یا سه سال و نیم، به قاعدهی فاصلهی سیزده سالگی تا بیست و سه سالگی من براشون دور و درازه (هر چند که برای من انقدر دور و دراز نیست). یادمه که وقتی کلاس چهارم بودم خیلی خوشحال بودم که ده سالم شده؛ دلیل عمدهاش هم این بود که عدد سنام دو رقمی میشد. بعدها علاوه بر دیدن خیلی از رفتارهای خودم به روایت تاریخ، شاهد این بودم که خیلی از بچهها در کنار اینکه به برکت شیوههای تربیتی نوین، با من جوری رفتار میکنن که مثلا باید مادربزرگم باهام رفتار کنه، واقعا منتظر بزرگ شدنن. حتی میتونم حدس بزنم که عسل هم یه روز موهاش رو به اندازهی السا و آنا یا پرنسس نمیدونم چی چی که آخرین بار کارتونش رو دانلود کردیم، بلند میکنه و میاد تا تمام کارایی که بهش میگفتم "الان نمیشه، بعدا" رو یادم میندازه.
سوم: یه روز زیبا به وقت دوم دبیرستان تو ساعت ناهار و نماز که قرار بود بعدش امتحان زبان داشته باشیم، با حورا روی یکی از نیمکتهای سبز عزیز طرفای پیلوت نشسته بودیم. گفتم نیکمت سبز عزیز؟ قبلتر یه بار که خیلی اتفاقی داشتم توی جمع عقب عقب راه میرفتم پام گیر میکنه به پایهی اون نیمکت سبزا و به طرز بدی میفتم زمین. دردش یادم نیست و اینکه کمرم رو چقدر بیش از پیش ناقص کرد. فقط یادم موند که چقدر ضایع بود در محضر جمع و چقدر هم خندیدیم. اون ساعت کتاب زبان ترمی رو مثل آینهی دق گرفته بودیم دستمون و شایدم داشتیم درس میخوندیم که فارغالتحصیلها با دوربینشون اومدن سراغمون. حورا پاشد رفت که واقعا درس بخونه. نمیدونم چرا، ولی من موندم. سوالشون یه چیزی شبیه این بود که چه محدودیتهایی رو داریم که دوست داریم نداشته باشیم و به امیدش داریم برای رهایی از مدرسه خودمون رو زنده نگه میداریم (طبیعتا هم نقل به مضمون). بهشون گفتم من دلم نمیخواد بزرگ شم؛ کلی مسئولیت داره. یادمه که کلی باهام حرف زدن ولی تنها چیزی که یادم موند از حرفام همین بود. چون ازم یه نمای بسته از نیمرخ قیافهی وقت گرفته بودن موقع مصاحبه، و بعد هم همین یه تیکهش رو توی جشن فارغالتحصیلیشون نشون همه دادن. تصویر بستهی نیمرخ صورتم رو وقتی روی پردهی بزرگ آمفی تئاتر دیدم، کلمه به کلمهی حرفام یادم موند.
چهارم: من هیچوقت شمع کیک تولد بیست سالگیمو فوت نکردم. شمعهاش هنوز توی کشوی دومِ کمدِ پشتِ درِ اتاقم هستن و بستهبندیهاشون هم بهم منگنه شدن. فکر کنم بیست سالگی مثل ده سالگی برام بزرگ شده بود ولی مقیاس بزرگیش واقعا با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. فکر میکردم وقتی بیست ساله بشم دنیا در نوع خودش میترکه. همه چیز در اوج خوب بودن قرار میگیره و کلی توصیف اغراق آمیز دیگه که همشون خنده دارن.
پنجم: با وجود حس بد اومدن شدیدی که همواره نسبت به روز تولدم داشتم، امسال با اختلاف بیشتر از همیشه دلم نمیخواست که باز گیر روز تولدم بیفتم. ده سال از سیزده سالگی میگذره و بدتر از اون کمترین فاصله رو با سنی پیدا میکنم که همیشه فکر میکردم بهترین سال زندگیم قراره باشه.
آخر: نتیجهی خاصی قرار نیست آخر این همه نوشتن بگیرم. قرار نیست یه بسته شمع جدید یه گوشهی کشوی دوم کمد پشت در اتاقم جا خوش کنه. قرار نیست تعداد رقمهای عدد سنام تغییر کنه. قرار نیست وقتی حرف میزنم نمای بسته از نیم رخ صورتم روی پردهی بزرگ آمفی تئاتر مدرسه پخش بشه و قرار نیست به جماعتِ پیروِ سنتِ ظاهر شدن و رفتار کردن مدل مادربزرگها ملحق بشم.
تنها چیزی که میدونم اینه که هنوزم اگه قرار باشه هفت تا شمع رو یه نفس فوت کنم تاریخ ساز میشم و اگر پام به جایی گیر بکنه و بدجور اما با حفظ سلامت ستون فقراتم بخورم زمین، میزنم زیر خنده.
پ.ن: و همینطور هم خوشا جایی که محدودیت کاراکتر نداره..: Weblog Themes By Pichak :.